استاد ماه
وای تینا نمیدونی چقد خوشحالم دوستم گفت استاد قبول کرد ولی گفت شیتا رو میخواد چیکار کنه من ١٠ ١٢ بیشتر بهش نمیدم ولی بازم دمش گرم واقعا استاد ماهیه اخه بیشتر کلاساشم نبودم تو ٣ روز رفتم بنده خدا درسارو دوباره واسم توضیح داد.واقعا ماهه دسش درد نکنه.البته دسه توام درد نکنه که واسم دعا کردی مامانی ...
نویسنده :
مامی یلدا
11:04
ضد حال اساسی
سلام عزیزم دیشب میخواستم طرحمو بکشم اخه فردا ساعت ٨ یعنی امروز باید تحویل استاد میدادم.توام زود اومدی تخته شاسیو ازم گرفتی منم بهت دادم.بعدش رفتم کارای کامپیوتریشو انجام بدم که یه دفه دیدم برگمو پاره کردی منم یه جیغ کشیدم گفتم تییییییییینااااااااااااا توام سریع پریدی تو اشپزخونه پیش بابایی.دیگه اعصابم یهم ریخت گفتم دیگه نمیکشم.رفتم دراز کشیدم بعدش یکم فکر کردم گفتم نه بابا برم انجام بدم منتظر تو بودم که بخوابی اما توام سرحال تا ساعت٣ بیدار بودی منم خسته شدم گفتم به درک میرم میخوابم.١ساعت پیشم به دوستم زنگیدم که به استاد بگه اینجا نیستم اگه میشه واسش ایمیل کنم فقط دعا کن بشه مامانی وگرنه این ترم میفتم ...
نویسنده :
مامی یلدا
10:55
یه روز قشنگ دوس داشتنی ولی با ترس
اینم عکس مامانی تو ماشین پدرجون که داریم میریم بیمارستان که تو رو بیرون بیاریم،که مادرجون فریدونکناریم باهامون اومد تا ساعت٤ پیشمون بود بعدش با عموجون وعمه جون که ملاقات اومده بودن رفت.مادرجون گرگانیم که طفلی تا صبح به خاطر تو موش موشک بیدار بود که فرداش پدرجونو بابایی اومدن دنبالمون که بریم خونمون. ...
نویسنده :
مامی یلدا
15:13
تینا جون عشق آشپزخونه
اینجا رفته بودم آشپزخونه رو بشورم که مثل همیشه میخواستی بیای تو آشپزخونه که جلوش مبل گذاشتم روی مبلم چند تا بالش با پشتی که نتونی بیای بالا اما بعضی وقتام موفق میشی پشتی رو میندازی میای بلا خانوم ...
نویسنده :
مامی یلدا
15:08
تیناجونم باهوشه
سلام مامانی از ١١ماهگی علاقه ی شدیدی به ایپد داشتی منم هی میخواستم بنویسم تو وبلاگت فراموش میکردم .بابایی هم واست کلی نرم افزار گرفته همشونو بلدی حتی انگلیسیاشو اوایل منو بابایی اینجوری میشدیم اما الان دیگه عادت کردیم ...
نویسنده :
مامی یلدا
2:37