تینا جون تینا جون ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

تینا جون

پارک رفتن تینا جون

    دیشب به بابایی کلی اسرار کردم که ببریمت پارک اخه خیلی حوصلت سر رفته بود مامانی منم که درس دارم بابایی هم که صبح سرکاره شبم دوباره میره ساعت 7،8 میاد خونه بعدشم که باید استراحت کنه یا به درساش برسه واسه همین واست کمتر وقت میزاریم.مارو ببخش گلم الانم باید برم درس بخونم اما گفتم بزار وبلاگتو آپ کنم بعدش درس اگه بابایی بفهمه که دیگه هیچی شبا همیشه اذیتم میکنی موهامو میکشی دیشب که دوباره اومدی اینکارو کنی قاطی کردم سرت یه داد کشیدم اما تو انقد شیطونی که از رو نمیری گلم بازم ادامه دادی ولی اگه بابایی سرت داد بزنه فوری لباتو جمع میکنیو یه گریه حسابی میکنی قربون دل کوچیکش برم     به زور ...
20 دی 1391

نگرانی

سلام مامانی خیلی شیطونی میکنی نمیزاری بنویسم.یکشنبه بردیمت دکتر کرمی که تهرانه و همه ازش تعریف میکنن.عکس از پاتو که نشون دادیم خدارو شکر گفت راشیتیسم نیس.واست یه کفش طبی نوشت که دادیم شرکت اندام کار بسازه گفت فردا حاضر میشه واسه پروفم گفت حتما باید خودت باشی واسه همین تصمیم گرفتیم یه شب تهران باشیم با اینکه مامانی فرداش کلاس داش اما مجبور شدیم دیگهفرداشم رفتیم یکم واست لباس گرفتیمو ساعت ١ کفشت حاضر شدو رفتیم گرفتیمو سمت حونه اومدیم.حالا خدا کنه پات خوب شه تا ٤ ماه دیگه که قراره دکتر دوباره معاینت کنه همیشه دوس داشتم که زود راه بیفتی که واست لباس خوشمل بگیرم توام راه بری کیف کنم اما الان که خوب بلد نیستی راه بری.   ...
15 دی 1391

پاهای تینای من

سلام عسلم دیشب رفتیم واسه مامانی کتاب درسی بخریم از بابل بعدش بردیمت دکتر ارتوپد واسه پاهات که پرانتزیه.البته قبلشم دکتر بردیمت گفتن مشکلی نیس اما واسه اینکه خیالمون راحت شه ارتوپد بردیمت.مطب خیلی شلوغ بود ما ساعت ۶ رفتیم ساعت ۹ بهمون نوبت داد،توام که خیلی شیطونی میکردی بابایی تم که از دانشگاه اومده بود استراحتم نتونسته بود کنه طفلی خسته بود نمیتونس نگه داره تورو واسه همینم بردمت بیرون از مطب بغلت کردم که شیطونی نکنی بعدش دیگه خسته شدم یکمم بابایی نگه داشتت بعدش اومد نشست توام که هی اینطرف اونطرف میرفتی به اقایی که اونجا نشسته بود پستونک تعارف میکردی بعدش یه خانومه بهت بیسکوییت داد توام به همه بیسکوییت میخواستی بدی میگفتی آآآآ که یعنی دهنتون...
8 دی 1391

مهد رفتن تینا جون مامان

٣شنبه هفته قبل عسلم رفته بود مهد.وقتی که اومدم دنبالت مدیرتون میگفت چه بچه ی خونگرمیه صبح که باباش اوردش راحت اومد بغلم بای بای کرد اومدم با مدیرتون تو کلاست دیدم داری با بچه ها بازی میکنی تا منو دیدی گریه کردی که بیای بغلم بعدش دیگه اروم شدی وقتی فهمیدی اومدم ببرمت مامانی مارو ببخش که تو این سن بردیمت مهد اخه هردو تو این روز کلاس داریمو ساعتامونم شروعش یه تایمه البته زیادم نمیمونی خوشبختانه من ١٠ میرم ١١:٣٠ دنبالت میام.                                       ...
8 دی 1391

تولد مامانی

     ١٩آذر تولد مامانی بود اما چون مامانی امتحان داشت بابایی از بیرون غذا گرفت که بخوریم و بیرونم دیگه نرفتیم.تینا جونم سر سفره داره غذای تولد مامانی رو میخوره وشبشم بابایی یه ماکارانی خوشمزه درس کرد   ...
8 دی 1391

تولد بابایی

سلام عزیز دلم ببخشید دیر اومدم وبلاگت آخه درس داشتم توام که حسابی شیطون شدی اومدم بگم که تولد بابایی جون ٢٩آذر بود منم وقت نکردم بیام اینجا بگم اونروز هیچ جا نتونستیم بریم آخه بدبختانه بازم درس داشتم بابایی بنده خدا باز خودش غذا درس کرد تولد منم شبش بابایی جون غذا درس کرد اما به جاش فرداش که شبه یلدا بود رفتیم گرگان توام حسابی خونه مادرجون شیطونی کردی ...
8 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تینا جون می باشد